جهنم

بزرگترین سایت مقاله و تحقیق دانشجویی و دانش آموزی

کاربر عزیز خوش امدید

جهنم

جهنم و عذاب جهنمیان

مطالبی که می خوانید بر گذیده ای از کتاب جهنم و عذاب جهنمیان است . تهیه و تنظیم:جواد حسینی   نشر : گل نرگس

اگه می خواهید بطور کامل از مطالب این کتاب بهرمند شوید ؛ بهتون توصیه می کنم این کتاب را بخرید و حتما بخوانید . بسیار عالی و آموزنده و تکان دهنده است .

حضرت علی (ع) می فرماید : «بلا ها و رنجهای این دنیا هر چه هم عظیم و مهیب باشد باز هم در مقابل عذابها و عقابهای آن جهان بازیچه ای بیش نیست ! زیرا بلاهای این جهان ، اندک و کوتاه و کم دوام است اما بلاها و عقابهای آن دنیا طولانی تر و دائمی خواهد بود و کسانی که مستوجب این عذاب باشند در حق آنان هیچگونه تخفیفی راه نخواهد داشت زیرا این عذابها نیست مگر از غضب و انتقام و سخط الهی! و آسمانها و زمین نیز تاب تحمل آن عذابها را نخواهند داشت.»

 

راه هفتاد ساله جهنم

حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و اله وسلم ) فرمودند : شبی که به معراج می رفتم در طول راه ، صدای مهیبی شنیدم . جبرئیل گفت : یا محمد ! شنیدی؟

گفتم : «بلی.»

گفت : « این سنگی بود که هفتاد سال قبل از این ، در جهنم انداخته بودم و اکنون به قعرش رسیده است .»

اثر فریاد های کافر در قبر بر حیوانات

رسول خدا (صلی الله علیه و اله وسلم ) فرمودند: « پیش از بعثت ، گوسفندان عمویم ابوطالب را می چراندم . گاهی می دیدم گوسفندان بدون اینکه حادثه ای پیش آمده باشد جست و خیز می کردند ! توقف می کردند ! و یکدفعه خوراکی ها را رها می کردند . از جبرئیل علت آن را پرسیدم ؟

جبرئیل گفت : « هر گاه صدای ناله میتی در عالم برزخ بلند می شود غیر از جن و بشر ، همه می شنوند . این حیوانات از صدای ناله مردگان وحشت زده می شوند . خدای عالم به حکمت بالغه اش این صدای مرده ها را از گوش زنده ها مخفی داشت تا عیش و راحتی آنها از بین نرود . » 

عزرائیل و مرد فراری از مرگ

بامداد روزی مردی وحشت زده خدمت حضرت سلیمان رسید . حضرت سلیمان دید که صورت آن مرد از شدت ترس ، زرد و کبود شده است . سوال کرد : « ای مرد مومن ! چرا چنین شده ای ؟ و سبب ترس تو چیست ؟ »

آن مرد گفت : « عزرائیل از روی کینه و غضب به من نگاه کرد و مرا چنانکه می بینی دچار وحشت و ترس ساخته است . »

حضرت سلیمان فرمود : « حالا بگو حاجتت چیست ؟ »

آن مرد گفت : « یا نبی الله ! باد در فرمان شماست ، به آن دستور بدهید مرا از اینجا به هندوستان ببرد شاید در آنجا از چنگ عزرائیل رهائی یابم .» پس حضرت ، به باد امر فرمود تا او را به سرعت به سمت کشور هندوستان ببرد.

روز دیگر ، حضرت سلیمان در مجلس ملاقات نشسته بود که عزرائیل برای دیدن او آمد . حضرت سلیمان به گفت : « ای عزرائیل ! به چه سببی به آن بنده مومن از روی کینه و غضب نظر کردی تاآن مرد مسکین وحشت زده بشود و دست از خانه و کاشانه خود بکشد و به دیار غربت فراری گردد؟ »

عزرائیل عرض کرد : « من از روی غضب به او نگاه نکردم بلکه او چنین گمان بدی به برد ! داستان از این قرار است که خداوند متعال به من امر فرمود تا در فلان ساعت ، جان او را در هندوستان بگیرم . نزدیک به آن ساعت بود که او را در اینجا یافتم و در یک دنیا تعجب و شگفتی فرو رفته بودم و حیران و سرگردان شدم! او از این حالت حیرت من ترسید و چنین خیال کرد که من بر او نظر سوء دارم ، در حال که چنین نبود بلکه اضطراب از ناحیه من بود . با خود می گفتم اگر او صد پر هم داشته باشد در این زمان کم نمی تواند به هندوستان برود و من چگونه این ماموریت خدا را انجام دهم ؟ لیکن باخود گفتم من به سراغ ماموریت خود می روم بر عهده من چیز دیگری نیست . » پس به امر حق ، به هندوستان رفتم و آن مرد را در آنجا یافتم و جانش را گرفتم .»

 

گوشه ای از عذاب ابن ملجم قاتل حضرت علی (ع)

شخصی به نام « ابوالقاسم بن محمد » می گوید : « در مسجدالحرام عده ای را دیدم که در مقام ابراهیم (ع) جمع شده بودند . علتش را پرسیدم . گفتند : راهبی مسلمان شده و به مکه آمده است و از حدیث عجیبی خبر می دهد ! »

جلو رفتم . دیدم شیخ بزرگی پشمینه پوش و با کلاهی بزرگ نشسته و می گوید : « من در صومعه خود کنار دریا بودم که ناگهان دیدم مرغی که مانند کرکس بزرگ بود آمد و روی سنگی نشست و یک چهارم از بدن مردی را قی کرد و رفت . سپس برگشت و یک چهارم دیگر را قی کرد ! در چهار مرتبه اعضای آن مرد را قی کرد . آنگاه آن مرد برخاست و انسان کاملی شد .

من از دیدن این قضیه قرق در تعجب بودم که ناگهان دیدم باز همان پرنده آمد و یک چهارم آن مرد را بلعید و رفت و بدین شکل در چهار مرتبه او را بلعید و برد . من در حیرت فرو رفته بودم که این چه کاری است و این مرد کیست ؟! و تاسف خوردم که چرا از وی نپرسیدم .

روز دوم دیدم که آن پرنده آمد و یک چهارم او را بر سنگی قی کرد و با دفعات دیگر نیز تمام اعضای او را آور و قی نمود . و آن مرد برخاست و مرد کاملی شد . من سریع از صومعه  به طرف او دویدم و او را به خدا سوگند دادم که : « تو چه کسی هستی ؟ » ولی او پاسخی نداد .

گفتم :« به حق آن کسی که تو را آفرید سوگندت می دهم بگو چه کسی هستی ؟»

او گفت : « من ابن ملجم مرادی هستم . »

گفتم : « قضیه تو و این پرنده چیست ؟ »

او گفت : « من علی بن ابی طالب (ع) را کشته ام و خداوند این پرنده را بر من گماشته است که هر روز مرا بدینگونه که دیدی عذاب کند .»

پس من از صومعه بیرون آمدم و پرسیدم علی بن ابی طالب کیست ؟ »

گفتند : « پسر عموی حضرت محمد(صلی الله علیه و اله وسلم ) و وصی او است .» پس اسلام را قبول کردم و به حج بیت الحرام و زیارت قبر حضرت رسول(صلی الله علیه و اله وسلم ) مشرف شدم . »    



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 1 / 5 / 1391برچسب:,

] [ 9:31 بعد از ظهر ] [ سعید جوانمرد ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
کلیه حقوق این وبلاگ متعلق به سعید جوانمرد و محمد کوهی می باشد